وبلاگ گروهی مهارت های فروش دانشجویان انجمن مدیریت

فروش خرید فروش خرید فروش خرید فروش خرید بازرگانی بازرگانی دانشجویی

وبلاگ گروهی مهارت های فروش دانشجویان انجمن مدیریت

فروش خرید فروش خرید فروش خرید فروش خرید بازرگانی بازرگانی دانشجویی

حکایتهای دلنشین

دلنشین در میان جمعی از همکاران و آشنایان خود نشسته بود. هر کس از سفرهای خارجی خود می­گفت. یکی از اروپا تعریف می­کرد و دیگری از آمریکا، یکی دیگر ازچند کشور آسیایی تعریف می­کرد. تعریفات آنها بجایی رسید که ارزش سفرهای خود را به رخ هم می­کشیدند و هر کس سفر خارجی خودش را با ارزش­تر قلمداد می­کرد. در این میان «دلنشین» با غروری خاص به همه گفت:

حکایت اول

دلنشین در میان جمعی از همکاران و آشنایان خود نشسته بود. هر کس از سفرهای خارجی خود می­گفت. یکی از اروپا تعریف می­کرد و دیگری از آمریکا، یکی دیگر ازچند کشور آسیایی تعریف می­کرد. تعریفات آنها بجایی رسید که ارزش سفرهای خود را به رخ هم می­کشیدند و هر کس سفر خارجی خودش را با ارزش­تر قلمداد می­کرد. در این میان «دلنشین» با غروری خاص به همه گفت: من پروردگارم را شکر می­کنم و بسیار خوشحالم که در طول عمر خود هرگز و حتی لحظه­ای از خاک پاک و مقدس ایران خارج نشده­ام و برای همه شما متأسفم که هر یک مدتی را از این مهد تمدن و فرهنگ دور بوده­اید و تازه افتخار هم می­کنید!

حکایت دوم

« دلنشین» ؛ مدتی طولانی را بنابر جفای روزگار در میان جمعی از افراد نادان و کج­اندیش و گناهکار سپری کرد. در طول این مدت طولانی تنها کار او قدم زدن و تفکر بسیار در امور مختلف بود. یک روز یکی از همان افراد نادان با طعنه از او پرسید آیا بهتر نیست بجای اینهمه قدم زدن و فکر کردن با ما همکلام شوی؟ دلنشین گفت: افکار و رویاهای من آنقدر زیادند و اهمیت دارند که دیگر فرصتی برای گفتگو با شما ندارم، ضمن آنکه این افکار رویاهایی هستند که واقعی نیستند ولی شیرینند امّا شماها واقعی هستید ولی مصاحبت با شما برایم شیرین نیست!

حکایت سوم

« دلنشین» بخاطر روحیات عاطفی و حس شدید مهربانی و نیکوکاری، به حیوانات بسیارمحبت می­کرد و معتقد بود که پروردگار عالم هستی حیوانات را به امانت نزد انسانها سپرده است و باید انسانها در جهت کمک به حیوانها هیچ کوتاهی نکنند. در این میان دلنشین به پرنده­ها، مورچه­ها و گربه­ها بیشتر محبت می­کرد و به این حیوانات ضعیف و محتاج بسیار کمک می­کرد. او حتی این کار را مقدس می­دانست و غذای گربه­ها را هنگام اذان مغرب و یا اذان صبح می­داد. یکروز یکی از همسایه­های « دلنشین» وقتی که غذا دادن او را به یک گربه و سپس نوازشش را دید با تمسخر گفت: حیف نیست که با این همه شخصیت فرهنگی- ادبی و اجتماعی و شهرتی که داری اینچنین وقت خود را برای یک بچه گربه تلف می­کنی؟ « دلنشین» گفت: برای این کار دو دلیل دارم: دلیل اول اینکه این بچه گربه بیش از انسانهایی که از نعمتهای خداوند بهره می­برند ولی شکر او را بجا نمی­آورند ارزش دارد و دلیل دوم اینکه فهم و شعور او از کسانیکه مرا مرتب می­بینند ولی قدرم را نمی­شناسند هم بیشتر است!

حکایت چهارم

« دلنشین» شغلهای فراوانی داشت از جمله این شغلها روزنامه­نگاری بود. او ویژه­نامه­هایی زیبا، پرمحتوی و پرتیراژ را با کاغذ اعلا و چاپ مرغوب منتشر می­کرد و هر بار در ویژه­نامه­هایش یک شخصیت به عنوان تیتر اصلی مطرح می­شد و بقیه شخصیت­ها تیترهای دیگر نشریه بودند. یکبار در یکی از ویژه­نامه­های تحت مدیریتش که همزمان؛ یکی سخنرانی­هایش منتشر شد. خودش و سخنرانی­اش را به عنوان تیتر اصلی مطرح کرد. چند تن از همکارانش با طعنه از او پرسیدند که: چرا خودت را تیتر کرده­ای؟ دلنشین پاسخ داد به دو دلیل، اول آنکه اینهمه دیگران را به عنوان تیتر اول مطرح کردم و سوژه شدند خوب چرا یکبار خودم را به عنوان سوژه و تیتر اصلی مطرح نکنم؟ و امّا دلیل دوم اینکه خواستم ثابت کنم که همیشه کوزه­گر از کوزه شکسته آب نمی­خورد!

حکایت پنجم

دلنشین در میان چندین شغلی که داشت یک شغلش دولتی بود. با اینحال دلنشین با گذشت حدود دو دهه فعالیت صادقانه و قابل توجه، نتوانست بخاطر ضعف شدید مدیریت افراد مافوقش و حسادت فراوان آنها و نیز کارشکنی بسیار که در حقش روا می­داشتند خوب کار کند و همیشه زجر می­کشید و مدام کارش به دادگاههای اداری می­کشید و گاه به محکومیتهای پایین و گاه بالا منجر می­شد با اینحال علاقه دلنشین به دستگاه دولتی مورد خدمتش بسیار بود. هر چند که همیشه در عذاب هم بود و هرگز موفق نشد که حتی یکبار در سطح مافوقاتش اعم از وزرا- رؤسای سازمانها- مدیران کل و رؤسای ادارات یکنفر قویتر و فهیم­تراز خودش را ببیند و آنها هم همیشه او را دست کم گرفته و سعی در تضعیف و تحقیر شخصیتش می­کردند و به او حسادت می­کردند. یکروز یکی از همکاران دلنشین به او گفت تو با اینهمه شخصیت و توان چگونه اینهمه ضعف و دشمنی را در این مجموعه کاری بزرگ تحمل می­کنی؟ دلنشین پاسخ گفت: در جامعه­ای که کارهای کوچک را به انسانهای بزرگ و کارهای بزرگ را به انسانهای کوچک بسپارند هم کارها خراب می­شوند و هم انسانها و از آنجا که من دستگاه دولتی مطبوعم را علیرغم تمامی خیانتهایی که در حقم روا می­شود دوست دارم با تحمل و تداوم فعالیتهای صادقانه­ام می­خواهم که هم خودم بمانم و تخریب نشوم و هم این دستگاه دولتی و کارهایش بماند و تخریب نشود من و دستگاه دولتی مربوطه­ام هر دو خوب و ارزشمند هستیم و لازم و ملزم هم هستیم و ضعف شدید مدیریت و کوته فکری کسانیکه چند صباحی بین من و این دستگاه قرار       می­گیرند و مرتباً می­آیند و می­روند و از خود نام بد بجای می­گذارند روزی پایان خواهد یافت و هردوی ما نجات پیدا خواهیم کرد پس باید بمانم و کار کنم!

                            حکایت ششم

از جمله حرکتهای مهم دلنشین در زندگی­اش دفاع جانانه و سرسختانه او از حقوق زنان بود و او تقریباً تمام عمرش را در این راه و هدف مقدس صرف کرد. در این رابطه با ایراد صدها مورد سخنرانی در سراسر کشور و نیز چاپ کتب و جزوات بسیار و انتشار ویژه­نامه­های مطبوعاتی از حقوق زنان و بخصوص- قدرت و توانمندیهای مدیریتی زنان دفاع و با مردسالاری مبارزه می­کرد. روزی یکی از مدیران مرد که سمت بالایی هم داشت با طعنه به دلنشین گفت: بعد از این همه فعالیت و زحمت برای زنان که حتی جانت را هم چند بار به خطر انداختی، زنان برای تو چه کردند؟ دلنشین گفت: برایم دعا کردند و بصورت عاطفی و معنوی حمایتم کردند. آن مرد باز هم نیشخندی زد و گفت: پس چرا بعد از اینهمه نه قدرتی داری نه سمتی و نه ثروتی! دلنشین گفت: اولاً که قدرت من در قلم توانای من و ثروت من در زبان گویایم و سمت من در شخصیت بزرگم نهفته است و به همین­ها هم راضی هستم ثانیاً همواره افتخار کرده­ام که از قشری دفاع کرده­ام و می­کنم که قدرت دفاع از مرا ندارند. شما مردان قدرت و ثروت و سمتها را تنها از آن خود می­دانید که این هم بر خلاف شرع و قانون و هم عرف است و اگر زنان هم مانند شما صاحب قدرت، ثروت و مسئولیت بودند بدون شک من نیز در همه عرصه­ها سرآمد می­شدم با اینحال همچنان می­گویم که افتخارم در این است که از قشری دفاع می­کنم که قدرت دفاع از مرا ندارند!

حکایت هفتم

دلنشین همیشه خودش به انتشار آثارش اقدام می­کرد او در زندگی­اش همه آثار خود را منتشر کرد. یک روز شخصی با طعنه به او گفت: انسانهای بزرگ خودشان را مطرح نمی­کنند و اجازه می­دهند دیگران آنها را مطرح کنند. دلنشین جواب داد: اگر دیگران و روزگار آنقدر کوچک شده باشند که نتوانند انسانهای بزرگ را مطرح کنند. این شخصیتها باید خودشان اقدام کنند در غیر اینصورت هم به خود و هم به آینده و تاریخ ظلم کرده­اند!

                       حکایت هشتم

دلنشین با اینکه روحیه­ای حساس و دل­نرمی داشته بسیار مقاوم هم بود. شاید تاریخ به مقاومت، پایداری و صبرو تحمل او تعداد کمی را شاهد بوده باشد و در روزگار خودش هم شاید کسی چون او نبود. روزی شخصی دلسوزانه از او پرسید: در تعجبم که چگونه با اینهمه زجر و دردی که کشیده­ای همچنان مقاوم و صبور هستی و امیدوار. دلنشین جواب داد دوست دارم کوهی باشم که هر چه بیشتر برفهای سرد بر پیکرش بنشیند بر عظمتش افزوده گردد، تا زمانیکه با جاری شدن چشمه­های جوشانش همه قدرش را بدانند و بدون شک روزی زمان جوشش چشمه­های فراوان کوه شخصیت و توانمندیهای من نیز فرا خواهد رسید.

حکایت نهم

دلنشین در زمینه شعر شاگردان زیادی داشت و اکثر شاگردان او از قشر تحصیلکرده و مطرح و همچنین دانشجویان رشته­های مختلف بودند. کلاسهایی که توسط دلنشین اداره می­شد رایگان بود چون به اعتقاد دلنشین فروش هنر و آموزش هنر با دستمزد اشتباه بزرگی بود با اینحال صدها شاگرد موفق را تربیت کرد و به جامعه تحویل داد. یک روز یکی از شاگردانش که او را بسیار دوست داشت پرسید: حضرت استاد! ما که حسابی از محضر شما استفاده می­کنیم شما چرا در قبال اینهمه زحمت که متقبل می­شوید استفاده­ای نمی­کنید. دلنشین پاسخ گفت: همینکه به دیگران از ترس نمره و تشویقی و مانند اینها می­گوئید استاد ولی مرا از صمیم جان و دل با این واژه خطاب می­کنید برایم بزرگترین استفاده و افتخار است. ثانیاً زکات علم نشر آن است. همچنین اگر بخواهم برای زحماتم ارزش مادی تعیین کنم  اگر دنیا را در قبال یک جلسه آموزش به من بدهند باز هم کم است!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد