دلنشین در میان جمعی از همکاران و آشنایان خود نشسته بود. هر کس از سفرهای خارجی خود میگفت. یکی از اروپا تعریف میکرد و دیگری از آمریکا، یکی دیگر ازچند کشور آسیایی تعریف میکرد. تعریفات آنها بجایی رسید که ارزش سفرهای خود را به رخ هم میکشیدند و هر کس سفر خارجی خودش را با ارزشتر قلمداد میکرد. در این میان «دلنشین» با غروری خاص به همه گفت:
حکایت اول
دلنشین در میان جمعی از همکاران و آشنایان خود نشسته بود. هر کس از سفرهای خارجی خود میگفت. یکی از اروپا تعریف میکرد و دیگری از آمریکا، یکی دیگر ازچند کشور آسیایی تعریف میکرد. تعریفات آنها بجایی رسید که ارزش سفرهای خود را به رخ هم میکشیدند و هر کس سفر خارجی خودش را با ارزشتر قلمداد میکرد. در این میان «دلنشین» با غروری خاص به همه گفت: من پروردگارم را شکر میکنم و بسیار خوشحالم که در طول عمر خود هرگز و حتی لحظهای از خاک پاک و مقدس ایران خارج نشدهام و برای همه شما متأسفم که هر یک مدتی را از این مهد تمدن و فرهنگ دور بودهاید و تازه افتخار هم میکنید!
حکایت دوم
« دلنشین» ؛ مدتی طولانی را بنابر جفای روزگار در میان جمعی از افراد نادان و کجاندیش و گناهکار سپری کرد. در طول این مدت طولانی تنها کار او قدم زدن و تفکر بسیار در امور مختلف بود. یک روز یکی از همان افراد نادان با طعنه از او پرسید آیا بهتر نیست بجای اینهمه قدم زدن و فکر کردن با ما همکلام شوی؟ دلنشین گفت: افکار و رویاهای من آنقدر زیادند و اهمیت دارند که دیگر فرصتی برای گفتگو با شما ندارم، ضمن آنکه این افکار رویاهایی هستند که واقعی نیستند ولی شیرینند امّا شماها واقعی هستید ولی مصاحبت با شما برایم شیرین نیست!
حکایت سوم
« دلنشین» بخاطر روحیات عاطفی و حس شدید مهربانی و نیکوکاری، به حیوانات بسیارمحبت میکرد و معتقد بود که پروردگار عالم هستی حیوانات را به امانت نزد انسانها سپرده است و باید انسانها در جهت کمک به حیوانها هیچ کوتاهی نکنند. در این میان دلنشین به پرندهها، مورچهها و گربهها بیشتر محبت میکرد و به این حیوانات ضعیف و محتاج بسیار کمک میکرد. او حتی این کار را مقدس میدانست و غذای گربهها را هنگام اذان مغرب و یا اذان صبح میداد. یکروز یکی از همسایههای « دلنشین» وقتی که غذا دادن او را به یک گربه و سپس نوازشش را دید با تمسخر گفت: حیف نیست که با این همه شخصیت فرهنگی- ادبی و اجتماعی و شهرتی که داری اینچنین وقت خود را برای یک بچه گربه تلف میکنی؟ « دلنشین» گفت: برای این کار دو دلیل دارم: دلیل اول اینکه این بچه گربه بیش از انسانهایی که از نعمتهای خداوند بهره میبرند ولی شکر او را بجا نمیآورند ارزش دارد و دلیل دوم اینکه فهم و شعور او از کسانیکه مرا مرتب میبینند ولی قدرم را نمیشناسند هم بیشتر است!
حکایت چهارم
« دلنشین» شغلهای فراوانی داشت از جمله این شغلها روزنامهنگاری بود. او ویژهنامههایی زیبا، پرمحتوی و پرتیراژ را با کاغذ اعلا و چاپ مرغوب منتشر میکرد و هر بار در ویژهنامههایش یک شخصیت به عنوان تیتر اصلی مطرح میشد و بقیه شخصیتها تیترهای دیگر نشریه بودند. یکبار در یکی از ویژهنامههای تحت مدیریتش که همزمان؛ یکی سخنرانیهایش منتشر شد. خودش و سخنرانیاش را به عنوان تیتر اصلی مطرح کرد. چند تن از همکارانش با طعنه از او پرسیدند که: چرا خودت را تیتر کردهای؟ دلنشین پاسخ داد به دو دلیل، اول آنکه اینهمه دیگران را به عنوان تیتر اول مطرح کردم و سوژه شدند خوب چرا یکبار خودم را به عنوان سوژه و تیتر اصلی مطرح نکنم؟ و امّا دلیل دوم اینکه خواستم ثابت کنم که همیشه کوزهگر از کوزه شکسته آب نمیخورد!
حکایت پنجم
دلنشین در میان چندین شغلی که داشت یک شغلش دولتی بود. با اینحال دلنشین با گذشت حدود دو دهه فعالیت صادقانه و قابل توجه، نتوانست بخاطر ضعف شدید مدیریت افراد مافوقش و حسادت فراوان آنها و نیز کارشکنی بسیار که در حقش روا میداشتند خوب کار کند و همیشه زجر میکشید و مدام کارش به دادگاههای اداری میکشید و گاه به محکومیتهای پایین و گاه بالا منجر میشد با اینحال علاقه دلنشین به دستگاه دولتی مورد خدمتش بسیار بود. هر چند که همیشه در عذاب هم بود و هرگز موفق نشد که حتی یکبار در سطح مافوقاتش اعم از وزرا- رؤسای سازمانها- مدیران کل و رؤسای ادارات یکنفر قویتر و فهیمتراز خودش را ببیند و آنها هم همیشه او را دست کم گرفته و سعی در تضعیف و تحقیر شخصیتش میکردند و به او حسادت میکردند. یکروز یکی از همکاران دلنشین به او گفت تو با اینهمه شخصیت و توان چگونه اینهمه ضعف و دشمنی را در این مجموعه کاری بزرگ تحمل میکنی؟ دلنشین پاسخ گفت: در جامعهای که کارهای کوچک را به انسانهای بزرگ و کارهای بزرگ را به انسانهای کوچک بسپارند هم کارها خراب میشوند و هم انسانها و از آنجا که من دستگاه دولتی مطبوعم را علیرغم تمامی خیانتهایی که در حقم روا میشود دوست دارم با تحمل و تداوم فعالیتهای صادقانهام میخواهم که هم خودم بمانم و تخریب نشوم و هم این دستگاه دولتی و کارهایش بماند و تخریب نشود من و دستگاه دولتی مربوطهام هر دو خوب و ارزشمند هستیم و لازم و ملزم هم هستیم و ضعف شدید مدیریت و کوته فکری کسانیکه چند صباحی بین من و این دستگاه قرار میگیرند و مرتباً میآیند و میروند و از خود نام بد بجای میگذارند روزی پایان خواهد یافت و هردوی ما نجات پیدا خواهیم کرد پس باید بمانم و کار کنم!
حکایت ششم
از جمله حرکتهای مهم دلنشین در زندگیاش دفاع جانانه و سرسختانه او از حقوق زنان بود و او تقریباً تمام عمرش را در این راه و هدف مقدس صرف کرد. در این رابطه با ایراد صدها مورد سخنرانی در سراسر کشور و نیز چاپ کتب و جزوات بسیار و انتشار ویژهنامههای مطبوعاتی از حقوق زنان و بخصوص- قدرت و توانمندیهای مدیریتی زنان دفاع و با مردسالاری مبارزه میکرد. روزی یکی از مدیران مرد که سمت بالایی هم داشت با طعنه به دلنشین گفت: بعد از این همه فعالیت و زحمت برای زنان که حتی جانت را هم چند بار به خطر انداختی، زنان برای تو چه کردند؟ دلنشین گفت: برایم دعا کردند و بصورت عاطفی و معنوی حمایتم کردند. آن مرد باز هم نیشخندی زد و گفت: پس چرا بعد از اینهمه نه قدرتی داری نه سمتی و نه ثروتی! دلنشین گفت: اولاً که قدرت من در قلم توانای من و ثروت من در زبان گویایم و سمت من در شخصیت بزرگم نهفته است و به همینها هم راضی هستم ثانیاً همواره افتخار کردهام که از قشری دفاع کردهام و میکنم که قدرت دفاع از مرا ندارند. شما مردان قدرت و ثروت و سمتها را تنها از آن خود میدانید که این هم بر خلاف شرع و قانون و هم عرف است و اگر زنان هم مانند شما صاحب قدرت، ثروت و مسئولیت بودند بدون شک من نیز در همه عرصهها سرآمد میشدم با اینحال همچنان میگویم که افتخارم در این است که از قشری دفاع میکنم که قدرت دفاع از مرا ندارند!
حکایت هفتم
دلنشین همیشه خودش به انتشار آثارش اقدام میکرد او در زندگیاش همه آثار خود را منتشر کرد. یک روز شخصی با طعنه به او گفت: انسانهای بزرگ خودشان را مطرح نمیکنند و اجازه میدهند دیگران آنها را مطرح کنند. دلنشین جواب داد: اگر دیگران و روزگار آنقدر کوچک شده باشند که نتوانند انسانهای بزرگ را مطرح کنند. این شخصیتها باید خودشان اقدام کنند در غیر اینصورت هم به خود و هم به آینده و تاریخ ظلم کردهاند!
حکایت هشتم
دلنشین با اینکه روحیهای حساس و دلنرمی داشته بسیار مقاوم هم بود. شاید تاریخ به مقاومت، پایداری و صبرو تحمل او تعداد کمی را شاهد بوده باشد و در روزگار خودش هم شاید کسی چون او نبود. روزی شخصی دلسوزانه از او پرسید: در تعجبم که چگونه با اینهمه زجر و دردی که کشیدهای همچنان مقاوم و صبور هستی و امیدوار. دلنشین جواب داد دوست دارم کوهی باشم که هر چه بیشتر برفهای سرد بر پیکرش بنشیند بر عظمتش افزوده گردد، تا زمانیکه با جاری شدن چشمههای جوشانش همه قدرش را بدانند و بدون شک روزی زمان جوشش چشمههای فراوان کوه شخصیت و توانمندیهای من نیز فرا خواهد رسید.
حکایت نهم
دلنشین در زمینه شعر شاگردان زیادی داشت و اکثر شاگردان او از قشر تحصیلکرده و مطرح و همچنین دانشجویان رشتههای مختلف بودند. کلاسهایی که توسط دلنشین اداره میشد رایگان بود چون به اعتقاد دلنشین فروش هنر و آموزش هنر با دستمزد اشتباه بزرگی بود با اینحال صدها شاگرد موفق را تربیت کرد و به جامعه تحویل داد. یک روز یکی از شاگردانش که او را بسیار دوست داشت پرسید: حضرت استاد! ما که حسابی از محضر شما استفاده میکنیم شما چرا در قبال اینهمه زحمت که متقبل میشوید استفادهای نمیکنید. دلنشین پاسخ گفت: همینکه به دیگران از ترس نمره و تشویقی و مانند اینها میگوئید استاد ولی مرا از صمیم جان و دل با این واژه خطاب میکنید برایم بزرگترین استفاده و افتخار است. ثانیاً زکات علم نشر آن است. همچنین اگر بخواهم برای زحماتم ارزش مادی تعیین کنم اگر دنیا را در قبال یک جلسه آموزش به من بدهند باز هم کم است!