دلنشین با اینکه همواره در جهت خدمت به مردم قدم برمیداشت همیشه با خیانتها و توطئهها روبرو میشد و همیشه در هر عرصهای که وارد میشد توسط عواملی در همان عرصه مورد خیانت قرار میگرفت. یکروز شخصی از او پرسید:
حکایت دهم
دلنشین با اینکه همواره در جهت خدمت به مردم قدم برمیداشت همیشه با خیانتها و توطئهها روبرو میشد و همیشه در هر عرصهای که وارد میشد توسط عواملی در همان عرصه مورد خیانت قرار میگرفت. یکروز شخصی از او پرسید: آیا تو میتوانی مصیبتهایی را که در این رابطه پیش آمده. در یک یا چند جمله کوتاه به زبان آوری. دلنشین پاسخ داد: در هر عرصه خدمتی که خودم بانی آن شدم قربانی آن نیز شدم!
حکایت یازدهم
دلنشین بخاطر موفقیتها و پیشرفتهایی که داشت دشمنان زیادی هم داشت. بخش قابل توجهی از آنها کسانی بودند که به او حسادت میکردند. و همواره به او طعنه میزدند و زجرش میدادند و همیشه دلنشین با سخنانی شیوا و دلنشین آنها را ادب میکرد. یک روز یکی از همین افراد با طعنه به او گفت: میبینی که با اینهمه شخصیت و سوادی که داری شهرت ملی یا جهانی نداری بنابر این برایت متأسفم. دلنشین گفت: انسانها دو دستهاند! دستهای که مشهور میشوند و میمیرند و دستهای که میمیرند و بعداً مشهور میشوند و در تاریخ جاودانه میشوند و من از اینکه جزو دسته دوم هستم پشیمان نیستم! چون قبل از آنکه به عصر خودم تعلق داشته باشم به تاریخ تعلق دارم!
حکایت دوازدهم
یکروز دلنشین در حال غذا دادن به یک گربه بود. گربه قبل از خوردن هر لقمهای میومیو میکرد و به دلنشین نگاه میکرد و دلنشین هم با عاطفهای خاص به آن گربه میگفت جانم! جانم! جانم! کسی که شاهد این صحنه بود با طعنه گفت: چقدر با احساس به این زبان بسته میگویی جانم! دلنشین پاسخ داد اگر شما هم با همین صداقت و محبت صدایم کنید به شما هم از جان و دل خواهم گفت جانم! جانم! جانم!
حکایت سیزدهم
دلنشین در زندگی خود به شمع علاقه زیادی داشت و همیشه در منزل و دفتر کارش صدها نوع شمع وجود داشت و همیشه دلنشین در خلوت خود و بیشتر اوقاتیکه دلش میگرفت شمع روشن میکرد و میگریست. یکروز یکی از همکارانش شاهد این وضع عاطفی و گریههای او بود با اینحال بجای دلجویی با طعنه گفت: نکند که برای این شمعهای بیجان گریه میکنی؟ دلنشین گفت: این شمع تمام وجودش را برای من به گریه انداخته است و دارد آب میشود چه اشکالی دارد که من تنها چشمانم را برای او به گریه بیاندازم و قدری محبتش را جبران کنم.
حکایت چهاردهم
دلنشین در طول دهها سال مبارزه با مردسالاری و دفاع از حقوق زنان همواره با مردها درگیر میشد و این درگیری در سطوح مختلف و به روشهای گوناگون بود. از جمله اینکه گاهی اشخاص سعی میکردند طوری صحبت کنند که از دلنشین تعریف کنند ولی زنها را به تمسخر بگیرند و دلنشین هم به این حرکات با ذکاوت خاصی واکنش معقول نشان میداد. یکروز مردی مردسالار و مغرور به او گفت: حیف نیست که مردی بزرگ و قوی مانند تو از این ضعیفهها اینهمه حمایت کند؟ دلنشین گفت: اگر آنها ضعیفه بودند مردی بزرگ و قوی مانند من طرفدارشان نمیشد! در ثانی نداشتن قدرتی که شما از آنها ستاندهاید دلیل نمیشود که به آنها با جسارت بگویید ضعیفه!
حکایت پانزدهم
دلنشین در هر زمان و موقعیتی و به هر نحو که میتوانست به مردم کمک میکرد. یکروز که یکی از همکارانش نیز در کنار او بود و با هم در خیابان قدم میزدند خانمی روبه دلنشین کرده و پرسید: آقا ساعت چند است؟ دلنشین پاسخ داد ده دقیقه مانده به ده. پس ازحدود هفتاد دقیقه خانمی دیگراز او سؤال کرد که آقا ساعت چند است؟ دلنشین پاسخ داد یازده و یازده دقیقه، در همین لحظه همکار او با تعجب پرسید: در آنموقع که گفتی ساعت دهوده دقیقه است ساعت ده و پانزده دقیقه بود و آنموقع هم که گفتی ساعت یازده و یازده دقیقه است ساعت یازده و سیزده دقیقه بود دلیل اینکه اینطوری جواب دادی چه بود؟ دلنشین گفت: به دو دلیل، اول اینکه اگر تنها چند دقیقه کمتر بگویم نگرانی فرد از اینکه خودش یا طرفش دیر کرده باشد قدری کم میشود و دوم اینکه وقتیکه ساعت و دقیقه را به صورت رُند بشنود قدری خوشحال میشود!
حکایت شانزدهم
دلنشین به پرندهها خیلی علاقه داشت او همیشه در منزل یک جفت مرغ عشق (فنچ) داشت یکروز فنچ نر او مرد و دلنشین بلافاصله به پرنده فروشی مراجعه کرد و یک پرنده هم جفت با پرنده زنده مانده خودش خرید و با سرعت به منزل بازگشت. یکی از همسایهها که پیرمردی هفتاد ساله بود با تمسخر به او گفت چرا برای پرندهات با این سرعت جفت پیدا کردی ولی برای خودت هنوز نتوانستهای جفتی بیابی. دلنشین با خونسردی گفت: بخاطر آنکه این پرنده دوست لایقی چون من دارد ولی من همسایه نالایقی چون شما دارم!
حکایت هفدهم
دلنشین به سریالهای تلویزیونی علاقه شدیدی داشت. با مشغله فراوانی که داشت سعی میکرد همه سریالهای تلویزیونی را ببیند. در این زمینه قدرت تحلیل و نظردهی بالایی هم پیدا کرده بود. یکروز دلنشین از مردی که مجتهد بود پرسید که حاجآقا! رابطه روح آدمی پس از مرگ با این دنیا چگونه است؟ آن مرد بطور مفصل در همین زمینه پاسخ گفت و سپس پرسید: حالا برای چه این سؤال را کردی؟ دلنشین گفت: میخواستم بدانم اگر در طی روزهایی مُردم که سریالی در حال پخش شدن است آیا پس از مرگم روحم میتواند ادامه سریال را ببیند یا نه؟!
حکایت هیجدهم
دلنشین به قدم زدن و پیادهروی بسیار علاقه داشت. خیلی وقتها مسیرهای طولانی را هم انتخاب میکرد. مثلاً در فصول گرم بسیاری از شبها ساعت 11 تا 1 شب را برای قدم زدن آنهم در مسیری مانند فاصله میدان تجریش تهران تا میدان حضرت ولیعصر (عج) را انتخاب میکرد چون در آن زمان آب جوی طولانی خیابان حضرت ولیعصر (عج) پر آب میشد. ولی یکی از موارد قدم زدنهای دلنشین بسیار جالب بود. و آن این بود که گاهی او به این دلیل مسیری را در روزهای شلوغ سال انتخاب میکرد و به قدم زدن در خیابانها میپرداخت و هدفش این بود که به کسانیکه از او آدرسی را میپرسند کمک کند و بسیار هم کمک او کار ساز بود.
سلام .
it was so benefit
متشکرم