وبلاگ گروهی مهارت های فروش دانشجویان انجمن مدیریت

فروش خرید فروش خرید فروش خرید فروش خرید بازرگانی بازرگانی دانشجویی

وبلاگ گروهی مهارت های فروش دانشجویان انجمن مدیریت

فروش خرید فروش خرید فروش خرید فروش خرید بازرگانی بازرگانی دانشجویی

حکایتهای دلنشین۲

دلنشین با اینکه همواره در جهت خدمت به مردم قدم برمی­داشت همیشه با خیانتها و توطئه­ها روبرو می­شد و همیشه در هر عرصه­ای که وارد می­شد توسط عواملی در همان عرصه مورد خیانت قرار می­گرفت. یکروز شخصی از او پرسید:

حکایت دهم

دلنشین با اینکه همواره در جهت خدمت به مردم قدم برمی­داشت همیشه با خیانتها و توطئه­ها روبرو می­شد و همیشه در هر عرصه­ای که وارد می­شد توسط عواملی در همان عرصه مورد خیانت قرار می­گرفت. یکروز شخصی از او پرسید: آیا تو می­توانی مصیبت­هایی را که در این رابطه پیش آمده. در یک یا چند جمله کوتاه به زبان آوری. دلنشین پاسخ داد: در هر عرصه خدمتی که خودم بانی آن شدم قربانی آن نیز شدم!

حکایت یازدهم

دلنشین بخاطر موفقیت­ها و پیشرفتهایی که داشت دشمنان زیادی هم داشت. بخش قابل توجهی از آنها کسانی بودند که به او حسادت می­کردند. و همواره به او طعنه می­زدند و زجرش می­دادند و همیشه دلنشین با سخنانی شیوا و دلنشین آنها را ادب می­کرد. یک روز یکی از همین افراد با طعنه به او گفت: می­بینی که با اینهمه شخصیت و سوادی که داری شهرت ملی یا جهانی نداری بنابر این برایت متأسفم. دلنشین گفت: انسانها دو دسته­اند! دسته­ای که مشهور می­شوند و می­میرند و دسته­ای که می­میرند و بعداً مشهور می­شوند و در تاریخ جاودانه می­شوند و من از اینکه جزو دسته دوم هستم پشیمان نیستم! چون قبل از آنکه به عصر خودم تعلق داشته باشم به تاریخ تعلق دارم!

حکایت دوازدهم

یکروز دلنشین در حال غذا دادن به یک گربه بود. گربه قبل از خوردن هر لقمه­ای میومیو می­کرد و به دلنشین نگاه می­کرد و دلنشین هم با عاطفه­ای خاص به آن گربه می­گفت جانم! جانم! جانم! کسی که شاهد این صحنه بود با طعنه گفت: چقدر با احساس به این زبان بسته می­گویی جانم! دلنشین پاسخ داد اگر شما هم با همین صداقت و محبت صدایم کنید به شما هم از جان و دل خواهم گفت جانم! جانم! جانم!

حکایت سیزدهم

دلنشین در زندگی خود به شمع علاقه زیادی داشت و همیشه در منزل و دفتر کارش صدها نوع شمع وجود داشت و همیشه دلنشین در خلوت خود و بیشتر اوقاتیکه دلش می­گرفت شمع روشن می­کرد و می­گریست. یکروز یکی از همکارانش شاهد این وضع عاطفی و گریه­های او بود با اینحال بجای دلجویی با طعنه گفت: نکند که برای این شمعهای بیجان گریه می­کنی؟ دلنشین گفت: این شمع تمام وجودش را برای من به گریه انداخته است و دارد آب می­شود چه اشکالی دارد که من تنها چشمانم را برای او به گریه بیاندازم و قدری محبتش را جبران کنم.

حکایت چهاردهم

دلنشین در طول دهها سال مبارزه با مردسالاری و دفاع از حقوق زنان همواره با مردها درگیر می­شد و این درگیری در سطوح مختلف و به روشهای گوناگون بود. از جمله اینکه گاهی اشخاص سعی می­کردند طوری صحبت کنند که از دلنشین تعریف کنند ولی زنها را به تمسخر بگیرند و دلنشین هم به این حرکات با ذکاوت خاصی واکنش معقول نشان می­داد. یکروز مردی مردسالار و مغرور به او گفت: حیف نیست که مردی بزرگ و قوی مانند تو از این ضعیفه­ها اینهمه حمایت کند؟ دلنشین گفت: اگر آنها ضعیفه بودند مردی بزرگ و قوی مانند من طرفدارشان نمی­شد! در ثانی نداشتن قدرتی که شما از آنها ستانده­اید دلیل نمی­شود که به آنها با جسارت بگویید ضعیفه!

حکایت پانزدهم

دلنشین در هر زمان و موقعیتی و به هر نحو که می­توانست به مردم کمک می­کرد. یکروز که یکی از همکارانش نیز در کنار او بود و با هم در خیابان قدم می­زدند خانمی روبه دلنشین کرده و پرسید: آقا ساعت چند است؟ دلنشین پاسخ داد ده دقیقه مانده به ده. پس ازحدود  هفتاد دقیقه خانمی دیگراز او سؤال کرد که آقا ساعت چند است؟ دلنشین پاسخ داد یازده و یازده دقیقه، در همین لحظه همکار او با تعجب پرسید: در آنموقع که گفتی ساعت ده­وده دقیقه است ساعت ده و پانزده دقیقه بود و آنموقع هم که گفتی ساعت یازده و یازده دقیقه است ساعت یازده و سیزده دقیقه بود دلیل اینکه اینطوری جواب دادی چه بود؟ دلنشین گفت: به دو دلیل، اول اینکه اگر تنها چند دقیقه کمتر بگویم نگرانی فرد از اینکه خودش یا طرفش دیر کرده باشد قدری کم می­شود و دوم اینکه وقتیکه ساعت و دقیقه را به صورت رُند بشنود قدری خوشحال می­شود!

حکایت شانزدهم

دلنشین به پرنده­ها خیلی علاقه داشت او همیشه در منزل یک جفت مرغ عشق (فنچ) داشت یکروز فنچ نر او مرد و دلنشین بلافاصله به پرنده فروشی مراجعه کرد و یک پرنده هم جفت با پرنده زنده مانده خودش خرید و با سرعت به منزل بازگشت. یکی از همسایه­ها که پیرمردی هفتاد ساله بود با تمسخر به او گفت چرا برای پرنده­ات با این سرعت جفت پیدا کردی ولی برای خودت هنوز نتوانسته­ای جفتی بیابی. دلنشین با خونسردی گفت: بخاطر آنکه این پرنده دوست لایقی چون من دارد ولی من همسایه نالایقی چون شما دارم!

حکایت هفدهم

دلنشین به سریالهای تلویزیونی علاقه شدیدی داشت. با مشغله فراوانی که داشت سعی می­کرد همه سریالهای تلویزیونی را ببیند. در این زمینه قدرت تحلیل و نظردهی بالایی هم پیدا کرده بود. یکروز دلنشین از مردی که مجتهد بود پرسید که حاج­آقا! رابطه روح آدمی پس از مرگ با این دنیا چگونه است؟ آن مرد بطور مفصل در همین زمینه پاسخ گفت و سپس پرسید: حالا برای چه این سؤال را کردی؟ دلنشین گفت: می­خواستم بدانم اگر در طی روزهایی مُردم که سریالی در حال پخش شدن است آیا پس از مرگم روحم می­تواند ادامه سریال را ببیند یا نه؟!

حکایت هیجدهم

دلنشین به قدم زدن و پیاده­روی بسیار علاقه داشت. خیلی وقتها مسیرهای طولانی را هم انتخاب می­کرد. مثلاً در فصول گرم بسیاری از شبها ساعت 11 تا 1 شب را برای قدم زدن آنهم در مسیری مانند فاصله میدان تجریش تهران تا میدان حضرت ولی­عصر (عج) را انتخاب می­کرد چون در آن زمان آب جوی طولانی خیابان حضرت ولی­عصر (عج) پر آب می­شد. ولی یکی از موارد قدم زدنهای دلنشین بسیار جالب بود. و آن این بود که گاهی او به این دلیل مسیری را در روزهای شلوغ سال انتخاب می­کرد و به قدم زدن در خیابانها می­پرداخت و هدفش این بود که به کسانیکه از او آدرسی را می­پرسند کمک کند و بسیار هم کمک او کار ساز بود.

نظرات 1 + ارسال نظر
علیرضا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:45 ق.ظ

سلام .
it was so benefit
متشکرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد